اوایل که وارد بخش جراحی شدیم آنقدر روحیه حساس بود که حتی نمیتونستم تزریق رو ببینم چشمم رو میبستم.وارد بخش تخصصیم که کلا نمیشدم.
الان آنقدر جراحی برام جذاب شده که به تخصصشم فکر میکنم
این تغییر و تحول شدید منو میترسونه.نمیدونم قراره چند سال بعد چی بشم
+قبل رفتن به بخش اطفال پسر بچه ی بامزه ای رو دیدم که همسن فندق به نظر میرسید و واسه ی خودش تو سالن میچرخید تو دلم قربون صدقه اش رفتم و وارد بخش شدم
کل تایمی که داشتیم کار میکردیم صدای جیغ و داد از بخش تخصصی میومد.کارم که تموم شد کنجکاو شدم ببینم چه خبره و همون پسر بچه کوچولو بودم که هیچ جوره نگذاشته بود براش کار کنن و استاد گفتن که باید تحت بیهوشی براش کار بشه ولی خانواده قبول نمیکردند و میخواستن هر جور شده بدون بیهوشی براش کار بشه.
ی چیزی شبیه شکنجه گاه بود.قلبم درد گرفت از شدت ناراحتیمطمئنم تاثیر روانی ای که روی بچه گذاشت خیلی بدتر از تاثیری بود که داروی بیهوشی میذاره
این رو نوشتم برای اینکه آدما رو قضاوت نکنیم اگه من فیلم میگرفتم و پخش میگردم هزار تا فحش و ناسزا به استادمون میگفتن ولی ایشون واقعا استاد ماهی و مهربونیه ولی چاره ای نداشت و باید ی جوری درد بچه ای که چند روزه هیچی نمیتونست بخوره رو ساکت میکرد. و همه ی راه حل های مهربانه تر رو قبلش امتحان کردن و جواب نداد.
+تولد یکی از دوستامه و تصمیم گرفتیم تو پارک سوپرایزش کنیم و براش تولد بگیریم
این چند روز حال درست و حسابی نداشتم.صبح بیدار شدم و به خودم تلقین کردم که حالم خوبه و باید به جای فکر و خیال سعی کردم به کارهای روزمره ام برسم.الان خیلی بهترم و دارم میرم به سمت تولد
بعدا نوشت :الان دوباره متن رو خوندم.ببخشید که آنقدر غلط تایپی داره.من معمولا تو تاکسی مینویسمشون و بدون خوندنش منتشر میکنمولی از این به بعد سعی میکنم قبل انتشار ی دور بخونمش.
درباره این سایت